امروز رو از شب قبلش خراب کردم. از وقتی که تصمیم گرفتم بسته شبانه بخرم و تا صبح اینترنت گردی بکنم. این کارم باعث شد تا ساعت 11 صبح بخوابم و نصف روز رو به باد بدم. بعد هم که بیدار شدم کلی صبحونه خوردم. درحالی که در نظر داشتم چیز مختصری بخورم و برم دنبال کارای روزانم. ناهار هم در عمل حذف شد. نخوردیم ناهار رو. به جاش ساعت 6 یه عدس پلو درست کردیم و هم به عنوان شام و هم به عنوان ناهار خوردیم. الانم دارم به این فکر می کنم که چرا مطالعه نمیکنم. ناسلامتی اخر فروردین سال بعد باید کنکور ارشد بدم. فردا میخوام مثل خر درس بخونم. از امشب وسایلم رو اماده میکنم تا صبح که بیدار شدم برم کتابخونه مرکزی و بشینم درس بخونم. هفته بعد جمعه ازمون مدرسان شریف دارم و باید خودمو به مباحث آزمون برسونم. باید این کار رو بکنم. یه کتاب میخونم. درباره عادت ها و نحوه ایجاد ان ها و حذف ان ها. خیلی کتاب خوبیه. کتاب میگه هرعادتی یه نشانه داره. یه روتین و یه پاداش. برای این که بتونی عادتی رو شکل بدی باید یه نشونه پیدا کنی که یاد آور اون روتین خاص باشه و بعد از انجام دادن اون روتین به پاداش خاصی برسی. البته برای این که این سیستم کار بکنه باید ایمان داشته باشی در غیر این صورت عادتت کار نمی کنه و دوباره برمیگردی سرمهره اول. نکته دیگه هم اینه که تا میتونی برای خودت پیروزی های بزرگ ایجاد کن. چون باعث میشن که بهره وری بالا بره و به خواسته هات برسی و عادت هارو ادامه بدی. از فردا باید برنامه هایی که واسه ساعت های روز رو میریزم درست و حسابی اجرایی کنم تا به خواسته هام برسم. امروز نه باختم نه بردم. نباختم چون کلی چیز خوب یاد گرفتم و نبردم چون نتونستم حداقل به مدت زمانی که مشخص کرده بودم مطالعه بکنم.


امروز رو تقریبا اونجوری که برنامه ریزی کرده بودم به پایان رسوندم.

ظهر رفتم استخر برای تمرین تیم شنا. اونقدر به خودم فشار اوردم که وقتی رسیدم اتاق دیگه جون نداشتم. زوری ناهارم رو خوردم. یه لحظه فکر کردم الانه که شکمم منفجر بشه. دراز کشیدم و کمی بعد شکم دردم از بین رفت. 

بعد یه فیلم خیلی خوب نگاه کردم. اسمش قهرمانان بود. یه فیلم اسپانیایی. درباره یه مربی بسکتبال بود که به عنوان مجازات مجبور بود سه ماه مربیگری تیم معلولان رو به عهده بگیره. پر از امید بود.

امروز هوا نسبت به روزای قبل سردتر شده بود. اخرای روز بارون شروع به باریدن کرد. یه بوی خیلی خوبی در محوطه دانشگاه پیچید که خیلی دوسش داشتم.

طبق برنامه امروز مطالعه کردم. فردا هم باید همین کار رو بکنم.

دوباره تایم یکی از کلاسامون عوض شده و ریده به برنامم. باید دوباره برنامه بریزم. 


واقعیت امر اینه که این هفته اصلا مطالعه نداشتم. پاب جی، یه بازی استراتژیک دیگه از عواملی بودند که مانع مطالعه من شدند. البته نباید تنبلی خود من رو فراموش کرد. از شنبه شروع میکنم به مطالعه. دیگه بسه این همه تنبلی. اگه بخوام رتبه خوبی در ارشد بیارم باید درست و حسابی درس بخونم. 

این اواخر خیلی احساس تنهایی می کنم. شاید به خاطر اینه که خیلی وقته خونه نرفتم. شایدم به خاطر اینه که نه دوست درست و حسابی دارم و نه رابطه احساسی با کسی دارم. می خوام با کسی دوست بشم و رابطه عاشقانه ای داشته باشم اما نه پولشو دارم و نه وقتش رو. واسه همین دنبالش نمیرم.


خب از اول شروع کنیم.

برق دانشگاه کوفتی از بعد از ظهر دیروز قطع بود و امروز تا ظهر هم قطع موند. بعد خوردن صبونه رفتم کتابخونه و 4 ساعتی درس خوندم و لپتاب و گوشیم رو با برق اضطراری کتابخونه شارژ کردم. از شانس ما کل دانشگاه برق اضطراری داشت جز خوابگاه ما.

بعد واسه این که ببینم هم اتاقیام چه برنامه ای واسه ناهار ریختن راهیه خوابگاه شدم. خوشبختانه فرشته نجاتمون از راه رسید و مارو از کلی دعوا و بگو مگو و کار و . نجات داد. فرشته نجات ما مادر یکی از هم اتاقیام بود. بله. سالاد الویه، شیرینی، شکلات و هلو تنها تعداد معدودی از هدایای مادر دوستم بود که با استقبال بی نظیر ماها همراه شد.

این وسط یه موضوعی ناراحتم کرد. چند روز قبلتر خونواده ما هم مربا و رب و هلو و سیب و انگور و . اورده بودن ولی اون استقبالی که این دفه شد در مقابل تشکری که از مادرم کردن اصلا قابل قیاس نبود. شاید فکر کنین که خیلی حسودم. شایدم واقعا هستم. ولی این موضوع از درون خیلی ناراحتم کرد.

بگذریم. پس از خوردن ناهار لم دادم و به خواب عمیقی فرو رفتم. (به مدت 15 دقیقه) بعد بیدار شدم و راهیه ترمینال شهر شدم. قرار بود خواهرم بیاد. همون خواهرم که باهاش زیاد جنگ و دعوا داشتیم و در یه پست مفصل دربارش توضیح دادم. ایستگاه تاکسی منتظر نشسته بودم که بالاخره رسید. سوار خط اتوبوس شدیم و به سمت خوابگاه دخترونه حرکت کردیم. دستش درد نکنه کتابایی که گفته بودم رو برام اورده بود ولی این کتابا تا شب عذاب بزرگی برام شد. خواهرم رو راهیه خوابگاه کردم و منم راه افتادم تا برم دنبال بدبختیم.

میخواستم یه دوتا کتاب بخرم از کتابی که از بخت بد من روز جمعه ای همشون بسته بودن و فقط الکی خودمو خسته کردم و اینور اونور رفتم. اخرش رفتم سلمونی. یه سلمونی که دیواراش پره خرتو پرت بود. شونه و تیغ و ژل و تاف و عکسای جوونای زمونای قدیم و کلی چیز دیگه سردرد نمی اوردم ازشون. سلمونی پر بود از بچه کوچولو. محیطش یکم گرمتر از بیرون بود که اینم باعث منی که در حالت عادی عرق میکردم، بیشتر تر عرق بکنم. اپشنی که سلمونی داشت و ازش خوشم اومد این بود که به مشتریا چای میدادن. اصلا میل چای خوردن نداشتم ولی خوردم و انصافا هم خیلی چسبید. نوبت من که شد موهام خیس خیس بود و طرف فکر کنم جرات نمیکرد به موهام دست بزنه چون فکر کنم چندشش میدشد. هرجور شده موهامو زد و یه بیس تومنی بهش دادم و راهیه خوابگاه شدم.

به محض رسیدن به اتاق راهیه حموم شدم. فقط یکی از هم اتاقیام اتاق بود موقع اومدن. من که رفتم دوش بگیرم، اونم رفته بود که دوش بگیره. واسه همین وقتی بعد دوش برگشتم در اتاق رو باز کنم متوجه شدم که قفله. صبر کردم و صبر کردم تا دوستم رسید و در رو باز کرد. 

بعد هم پنجره اتاق رو تعمیر کردیم. داستان پنجره از این قراره که ترم قبل زدیم شیشه پنجره رو شکستیم. بعد هم تابستون اومد و مشکلی با پنجره نداشتیم. اتافاقا خیلی هم حال میداد وقتی باد میومد داخل ولی موقع پاییز که شد هوا کمی سرد شد و مجبور شدیم جلوی پنجره رو نایلون بکشیم. این کار رو امشب کردیم. نایلون رو با نوار چسب چسبوندیم جلوی پنجره و بالاخره از سرمای بیرون محفوظ موندیم.

حالا هم نشستم دارم این متن رو مینویسم و به دخترایی فکر میکنم که اگه جراتش رو داشتم ممکن بود الان با یکیشون رابطه داشته باشم و نشد که داشته باشم. قسمت.


امروز رو می خوام کامل توضیح بدم. از وقایع روز گرفته تا تفکراتی که ذهنم رو مشغول کرده بود.

صبح دیر بیدار شدم. از خودم انتظار دارم حداقل 7.5 بیدار بشم درحالی که اینبار ساعت 8.5 بیدار شدم. پاشدم رفتم دندونام رو مسواک زدم و رفتم که صبحانم رو بخورم. تخم مرغ بود و کره و چایی. بعد صرف صبحونه برگشتم اتاق. 10.5 کلاس داشتم. 20 تا اهنگ جدید گوش دادم. با برنامه های دولینگو و elevate کار کردم و لغات جعبه لایتنر رو مرور کردم.

ساعت شد 10.5 رفتم سرکلاس عمومی. استاد اومد کلاس رو معرفی کرد و درباره ازمون مجازی  حرف زد و یکم درباره قانون و . حرف زد و رفت.

ساعت شد 12. رفتم سلف تا ناهر رو بخورم. شاید بگین چقدر زود! واقعیتش دانشگاه تا 2 ظهر ناهار میده منم از 12.5 تا 2 کلاسم. به همین خاطر مجبورم زودتر برم بخورم. ناهار زرشک پلو بود. همونطور که انتظار داشتم با شروع ترم جدید سلف دانشگاه شلوغتر از قبل شد. خوشبختانه قبل این که یه صف طولانی واسه غذا تشکیل بشه  غذام رو گرفتم. رفتم نشستم و زود خوردم. بعد ناهار پاشدم تا برم سر کلاس. در مسیر به شکمم نگاه میکردم. خیلی جلو اومده بود. دیروز خودمو وزن کردم 111 کیلو بودم. چهارماه قبل 100 کیلو بودم. باید ورزش رو یکم جدی بگیرم و غذا رو هم کنترل کنم. به پیشنهاد دوستم این هفته شام رزرو نکردم تا گرسنگی بکشم و کمی لاغر کنم. نه که چیزی نخورم نه .اتاق یه چیزی در حد بخور نمیر میخورم به عنوان شام.

بگذریم. مسیر رو طی کردم و به راه پله که رسیدم ساعتمو چک کردم. هنوز چند دقیقه ای مونده بود به شروع کلاس واسه همین محوطه بیرون دانشکده نشستم. چند دقیقه بعد همکلاسیم اومد و کمی با هم درباره اینده شغلی و اینا حرف زدیم و وقتش شد و رفتیم کلاس.

استاد کلاس درس موضوع خاصی نگفت. بیشتر وقت کلاس به گلایه از وضعیت موجود و خندیدن به وقایع روزمره گذشت. ولی خب باز مطالب جدیدی یاد گرفتیم. بعد کلاس برگشتم اتاق. هم اتاقیم خیلی بد سرماخورده. وقتی رسیدم اتاق دراز کشیده بود. صداش خیلی گرفته بود. بعد مدتی پاشد تا بره ناهارش رو بخوره. باهاش خداحافظی کردم و رفت. بعدش شیطان وسوسم کرد و کار خیلی بدی کردم که دیگه نمیگم چی بود. 

بعد خوابم اومد. یه نیم ساعتی خوابیدم و ساعت شد 4. پاشدم رفتم کلاس. استاد منبع و فهرست مطالب رو گفت و مارو مرخص کرد. برگشتم اتاق. مشغول ازمون مجازی درس عمومی شدم. 7 تا ازمون داره. 5 تا رو دادم مونده دو تا. بعد با هم اتاقی هام مشغول تماشای سریال دارک شدیم. سریال جالبیه. 

بعد باز مشغول ازمون مجازی شدم و حوصلم نکشید. بقیش رو گذاشتم بمونه برای فردا. حالا دیگه کم کم اماده میشم که برم بخوابم. شب خوش.


امروز هم تقریبا شبیه روزای قبل بود. فقط چندتا چیز فرق داشت. یکی اینکه کفشای جدیدی که م پای چپم رو میزنه واسه همین نمیتونم راحت راه برم. یه فکری باید در این باره بکنم.

موضوع دیگه هم این که هم اتاقی هام رفتارام رو مسخره می کنن. مثل برنامه ریزی و درست کردن لیست انجام کار یا هدف گذاری برای کاهش وزن و . . البته شاید در این مورد من هم مقصرم. احساس میکنم بچه ها حس میکنن خودمو میگیرم و خودستایی میکنم.شایدم واقعا اینکارو میکنم. سعی میکنم طبیعی رفتار کنم. 

خیلی دروغ میگم. باید سعی کنم زیاد چاخان نبندم.

موضوع دیگه ای که ذهنم رو درگیر کرده بود انتخاب بین درست بودن و موندن و یا انتخاب منفعت شخصی بود. در آینده ممکنه موقعیتی داشته باشم که با پیشنهاد غیرقانونی یکی میلیاردا پول دربیارم یا با رد پیشنهاد نادرستی که میده و انتخاب راه درست وجدانی ارام داشته باشم. اگه در یه همچین موقعیتی گیر کنم چه راهی رو میرم؟ سوالیه که ذهنم رو به خودش درگیر کرده. کار درست؟ یا کار پرمنفعت؟ حقیقتش ادم وسوسه میشه. سخته که در برابر چنین چچیزی مقاومت کنی. 


مهمترین تفاوت امروز با دیگر روزها این بود که رفتم سرکلاسا ولی تشکیل نشدن. امروز امار رو سرسری خوندم. هممون یه نقطه از کمرمون هست که هیچ وقت دستمون بهش نمیرسه. اون نقطه منو خیلی عذاب داد امروز. فردا هم فقط یه کلاس دارم که به احتمال زیاد تشکیل نمیشه. امروز ورزش کردم. یه پیشرفت خوب نسبت به دیگر روزها. هم رشته ای هام رو هم دیدم و با بچه هایی که ترمای اول با هم زیاد گرم نمیگرفتیم کلی حرف زدیم و خندیدیم. 


امروز رو از شب قبلش خراب کردم. از وقتی که تصمیم گرفتم بسته شبانه بخرم و تا صبح اینترنت گردی بکنم. این کارم باعث شد تا ساعت 11 صبح بخوابم و نصف روز رو به باد بدم. بعد هم که بیدار شدم کلی صبحونه خوردم. درحالی که در نظر داشتم چیز مختصری بخورم و برم دنبال کارای روزانم. ناهار هم در عمل حذف شد. نخوردیم ناهار رو. به جاش ساعت 6 یه عدس پلو درست کردیم و هم به عنوان شام و هم به عنوان ناهار خوردیم. الانم دارم به این فکر می کنم که چرا مطالعه نمیکنم. ناسلامتی اخر فروردین سال بعد باید کنکور ارشد بدم. فردا میخوام مثل خر درس بخونم. از امشب وسایلم رو اماده میکنم تا صبح که بیدار شدم برم کتابخونه مرکزی و بشینم درس بخونم. هفته بعد جمعه ازمون مدرسان شریف دارم و باید خودمو به مباحث آزمون برسونم. باید این کار رو بکنم. یه کتاب میخونم. درباره عادت ها و نحوه ایجاد ان ها و حذف ان ها. خیلی کتاب خوبیه. کتاب میگه هرعادتی یه نشانه داره. یه روتین و یه پاداش. برای این که بتونی عادتی رو شکل بدی باید یه نشونه پیدا کنی که یاد آور اون روتین خاص باشه و بعد از انجام دادن اون روتین به پاداش خاصی برسی. البته برای این که این سیستم کار بکنه باید ایمان داشته باشی در غیر این صورت عادتت کار نمی کنه و دوباره برمیگردی سرمهره اول. نکته دیگه هم اینه که تا میتونی برای خودت پیروزی های بزرگ ایجاد کن. چون باعث میشن که بهره وری بالا بره و به خواسته هات برسی و عادت هارو ادامه بدی. از فردا باید برنامه هایی که واسه ساعت های روز رو میریزم درست و حسابی اجرایی کنم تا به خواسته هام برسم. امروز نه باختم نه بردم. نباختم چون کلی چیز خوب یاد گرفتم و نبردم چون نتونستم حداقل به مدت زمانی که مشخص کرده بودم مطالعه بکنم.


از شب قبل فهمیدم که قراره امروز چجوری سپری بشه. دیشب قبل خواب قشنگ برنامه ریخته بودم که آره فلان ساعت این کارو میکنم، بعد فلان ساعت این کارو میکنم و. . ولی خب از اونجایی که دنیا با من لجه، برنامه ها تغییر کرد. دیشب اول داییم پیام داد که پایه ای فردا صبح ساعت 6 بریم ورزش؟ منم خوشحال شدم و بهش گفتم که آره، منم هستم. بعد کرونا خیلی چاق شدم و شدیدا نیاز به ورزش دارم. بگذریم. بعدش خبر مهم رو مادرم بهم گفت.
امروز دیر از خواب پا شدم. خیلی وقت بود کره نخورده بودم. بابام دیشب کره ه بود. صبحونه کره با مربا خوردم. بعد شروع کردم برای مطالعه سوالات استخدامی. یه مدت بعد ناهار خوردمو روی تختم دراز کشیدم تا یه قسمت دیگه از سریالم رو از گوشی نگاه بکنم. بعد یه ربع خوابيدم. بعدش هم دوباره برگشتم سر سوالای آزمون استخدامی. مشغول مطالعه سوالا بودم که مامان صدام کرد. گفت پاشو برو حیاط خونه به بابات در شستن گوجه ها کمک کن.
من دوباره برگشتم! خیلی وقته که توی این وبلاگ چیزی پست نکرده بودم. سعی می‌کنم از این به بعد به طور مرتب هرشب یه پست بزارم. توی این مدت لیسانسم رو گرفتم، بعد شروع کردم به مطالعه برای کنکور ارشد. خیلیا میگفتن واسه چی میخونی؟ سربازی من خداروشکر حل شده بود و معاف بودم. خیلی از دوستام صرفا به خاطر فرار از سربازی قصد ادامه تحصیل داشتن. من چی؟ اگه بخوام روراست باشم، گرفتن مدرک ارشد تاثیر زیادی در آینده شغلی من نداره.
خیلی وقت میشه که اینجا ننوشتم. یه مدتی بود زندگی رو گذاشته بودم روی حالت پرواز خودکار. دوباره فرمون رو میخوام دستم بگیرم. میخواستم برم تهران، برم خارج از ایران و دنبال رویاهام برم. ولی مادرم نذاشت. حتی به این که تهران برم هم اجازه نمیده. میگه تو هنوز بچه ای، اونجا تو رو یه رقمت میکنن پر گرگه اونجا. دروغ هم نمیگه. ولی خب با موندن توی شهر کوچیک هم نمیشه به جایی رسید. با گوش کردن به حرف مادرم دارم اشتباه می کنم؟ الان توی همین شهر کوچیکمون توی یه کارخونه مشغول

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای نورپردازی پلتفرم معاملات ارزهای دیجیتال معرفی کالا فروشگاهی موزیک سنتر alibabai